گزارشی از وضعیت پرریسک کودکان کار در سیستان و بلوچستان اینجا بچهها زود پیر میشوند
این روزها در بسیاری از شهرهای سیستان، گرد و غبار فضای مقابل چشمها را میخورد و جایی برای بهرخکشیدن عطر و بوی آغاز سال تحصیلی نگذاشته است. در سیستانوبلوچستان فقر، کمآبی، غبار و... زورشان بر زنگ مدرسه چربیده و بوی ماه مهر آمیخته با اینها همهگیر شده است. اینجا چندان خبری از ذوقزدگی خانوادهها برای آغاز سال تحصیلی نیست و بسیاری از بچهها از تحصیل باز میمانند.
ضجههای باد، وسط آسمان ملتهب جنوب خودش را به رخ میکشید و دانشآموزانی که در حیاط به دنبال ثبت خاطرات شیرین تحصیل بودند. بارشهای پرزور چندروزه و نعرههای باد، ریشه آجرهای کنار دست بچهها را شل کرده بود، صدای ترکخوردن شیارهای آجرهای سست کلاس دور دلآشوبی بچههای مدرسه میچرخید و ناگهان همه چیز فروریخت. رقص دیوار شکم برآمده، معلم را به پاهای دیوار انداخت تا بچهها زیر آوار نمانند. سرفههای معلم که با ماشین یکی از اهالی به درمانگاه برده میشد، این بار از جنس گچ و تختهسیاه نبود؛ غبار آجرهای دربهدر ریهها را پر کرده بود. و سرانجام، فشار آوار، جان آقای معلم را خاموش کرد و پرونده تدریسش برای همیشه بسته شد. این معلم جانسپار حمیدرضا گنگوزهی بود که خود را فدایی سه دانشآموز کرد و امید به زندگی را در جان تکتکشان دمید. این نمایش اندوهبار، برشی از دردنامههای دانشآموزان سراوان است که چشمان بیفروغشان به دنبال کمترین امکانات میچرخد.
کار کودکان بوی جان میدهد
تراژدی کودکان کار سالهای سال است به گوشمان میخورد و به رسانهها ورود کرده، اما کارکردن کودک در برخی جاها بوی جان میدهد. شغلی بیاعتبار که معلوم نیست هر بار که میروند، دستانشان به دور گردن مادرشان خواهد رسید یا نه؟ قلبهای کوچکی که حداقلِ بقا شوریدهحالشان کرده است. لذت سرخوشیهای کودکی لابهلای حسرتها دفن شده است. شیطنتهای کودکی که دور مردانگی و احساس مسئولیت پنهان شده است و جرئت نمایش ندارد. تنگدستی در این منطقه بچهها را گاهی از چهارسالگی در جاده گذران زندگی میاندازد و دلهره پولهای روزانه، خود را با دلشورههای روز امتحان عوض میکند. علی که از اهالی خاش است، میان صف طولانی نانوایی همکلام ما میشود: فشار اقتصادی به قدری است که خانوادهها توان تأمین مخارج تحصیل بچهها را ندارند. از طرف دیگر فاصله مدارس آنقدر زیاد است که گاهی تنها گزینه موجود برای بچهها کارکردن است. فاصله بعضی از روستاهای سیستانوبلوچستان تا مدرسه به 20 تا 50 کیلومتر میرسد که رمق بقای تحصیل از بین میرود و بعد از گذراندن دوره ابتدایی عملا پایان مقطع تحصیل به صدا درمیآید. و همین میشود که کودکیِ به نوجوانی نرسیده، میافتد وسط جاده وحشت. دنیایی عجیب که انتخابشان عملا میان دو موضوع محدود میشود؛ اینجا نوجوانها متناسب با علایقشان وارد حرفه تخصصی افغانکشی یا سوختبری میشوند و این اولین انتخاب آنها در زندگی است و برای اولین بار حس ارزشمندی را تجربه میکنند، چون قدرت انتخاب دارند.
سوختبری یا افغانکشی!
غم عجیبی لای چشمهای علی به چشم میخورد، وقتی از این دو کار حرف میزند. شاگردان مکتب افغانکش نظارت بر چیدمان افغانستانیهایی دارند که 14 و 15 نفری، فشرده و بههمچسبیده باید درون یک خودروی شخصی جا شوند. نوجوان بلوچ باید همراه با پلاکهای مخدوش و موتورهای تقویتشده، لباس شوتیهای جاده را بر تن کند. شوتیها همان شبحهای سرگردان میان راه هستند که پاهای راننده فقط به دور پدال گاز میچسبد و همه زورش را برای نگهداشتن فرمان در میان خاکها و آسفالتهای سخت و بیکیفیت میگذارد. افغانستانیها برای کار، التهاب جاده و سرعت ترسآلودش را به جان میخرند و تا مقصد ترس در تمام وجودشان میجوشد تا مقصد آغاز شود. علی وسط دردگویههایش دستانم را میگیرد و ادامه میدهد: اینجا تصادفات با آن سرعت و آن تعداد مسافر به قدری دلخراش است که بازماندگان فقط دعا میکنند که خدا کند جنازه نسوخته باشد و آخرین وداع چهرهاش را ببینیم.
نان به قیمت جان
فرجام همین چند سال تحصیل و همآغوشی با کتاب، افتادن در جاده مرگ میشود. خداداد، سوختکشی تحصیلکرده است که به قول خودش قربانی نان و پول شده. میگوید: سال 96 با مدرک مهندسی منابع طبیعی از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. به دلیل شرایط سخت مالی و اقتصادی و نبود کار مناسب اجبارا به بیراهه رانده شدم. با کارگری و شاگردی مخارج تحصیل تا این مقطع را فراهم کردم اما افسوس که همه آرزوهایم بر باد رفت. او به کودکان کار اشاره میکند و میگوید: خانههای سرشار از فقر، بچهها را وارد چرخه کار میکند و ادامه تحصیل هم انگیزهای ایجاد نمیکند. همکار خودم فوقلیسانس دارد و جبر روزگار او را به همین جاده انداخته است. بچهها در سنین پایین شاگردی میکنند و همین که سنشان بالاتر برود، گازوئیلکش و افغانیکش میشوند؛ از خاش تا سراوان صد هزار یا نهایت 200 هزار تومان میگیرند و نان به خانه میآورند، تازه اگر جاده را نبسته باشند. او میگوید: ماشینهای سوختبری بسیار خطرناک هستند و طعم وحشت و اضطراب بچهها را یکباره پیر میکند. بعضی خودروها از مشک برای حمل سوخت استفاده میکنند که مشک خطرش از گالن چندین برابر بیشتر است؛ بهخصوص سرعت رعشهآور 200 کیلومتر با حجم سنگین از سوخت، سر هر پیچ که عملا روی زندگیات قمار میکنی. سوختبرهایی که از گالن استفاده میکنند، پسربچههای رنجور10 تا 14ساله همه گالنها را که هرکدام 70 لیتر است بار میزنند و پایان کار خالی میکنند. آدم نفسش بند میآید. لب مرز لابهلای رقص ماسهها که با وزش باد همراه شده است، چهره کودکی غرق در عرق را میبینیم که دستان کوچکش را به دور طنابی بزرگتر از قدش حلقه کرده و گالنهای کوچک سوخت را با تمام توان میکشد.
مرگ جزء رویدادهای روزانه است
واژهها توان تصویر این حجم از درد را ندارند. هرچه زمان به دور صحبتهای خداداد میچرخد، پرده جدیدی از وحشت میگشاید. این بار سخن از اضطراب مندیها میگوید؛ اتاقکهای فلزی دودگرفته که ویترین فروش گالنهای سوخت هستند و حالا همین مندیهای سیاه که بوی کاسبی میدهند، اتاق بازی کودکان هم شده است. خداداد از مرگ نزدیکان خود در انفجار مندیها میگوید که پودری از خاکستر تحویل گرفتند. صدای باد افتاده بود لابهلای درختان خرما که خداداد با چشمانی بیرمق میگوید: اینجا نان به قیمت جان است. این را خودم بارها در میان جادههای طولانی و خشن لمس کردهام، تصادف در این منطقه جزء رویدادهای عادی به حساب میآید. برای ما خطرناکتر از چنگال قانون، دزدها و خفتگیرهایی هستند که در جاده کمین کرده و به دنبال بار حاضر و آماده میافتند. سوختبرها که به جاده میافتند، اجل دست دراز میکند و با ماشینها همراه میشود؛ هیچکدام از اهالی راغب به انجام این کار نیستند، پاهای سرنوشت آنها را در این جاده انداخته است. در آغوش کشیدن بچههایم هنگام خداحافظی دردناکترین لحظه زندگیام است. خودروی پژو برای پنج نفر طراحی شده است، اینجا این سواریها هزارو 100 تا هزارو 200 لیتر سوخت بار میزنند و بمب متحرکی میشوند تا مقصد. خداداد در ادامه صحبتها از قادر میگوید؛ پسر 14سالهای که شاگرد سوختکشی شده بود و بر اثر تصادف و انفجار جان خود را از دست داده بود و از عثمان میگوید که تصادف در این جاده او را برای همیشه روی ویلچر نشاند.
آموزش نم زده
مهمترین عامل ترک تحصیل و بازماندن از درس، فقر و تنگدستی اهالی منطقه است که معضلی نفسگیر بر جان همه مردم انداخته است. الیاس دبیر مدارس خاش از نبود زیرساختهای آموزشی و کمبود امکانات و ناتوان در پرداخت هزینههای دانشاندوزی در این منطقه سخن میگوید. از استعدادهایی که به اجبار خاموش شدهاند؛ این بیرحمانهترین نقطه سرنوشت است که بچههای اینجا را احاطه کرده؛ جبر تنگدستی. او میگوید: دو سال پیش عثمان که از باهوشترین شاگردانم بود، به دلیل فقر و برای همیاری با خانواده مدرسه را رها کرد. خیلی تلاش کردم و با پدر عثمان و خانواده بسیاری دیگر از دانشآموزان کلی صحبت کردم، اما فقر این صحبتها را نمیشناسد. عثمان همان کودکی است که حالا روی ویلچر نشسته است. الیاس ادامه میدهد: مدتی قبل برای تدریس به روستای پارود میان ایرانشهر و چابهار رفتم، طاقتسوزترین ایام آموزشم بود. حضور در اتاق گلی قدیمی نمگرفته که غربت و عزلت از چهار دیوارش میچکید و دروازههای کاخ گلی که با پلاستیکهای کدر جرمگرفته محصور شده بودند. گونیهای نخنمای سفید آرد که نرمترین صندلی تحصیل بچهها شده بودند و زنگ تفریح دانههای سفید چسبیده به لباسهایشان را متفرق میکردند. این اواخر خبر از ساخت مدرسهای کوچک توسط زن و مردی خیر در آن منطقه قلبم را تسکین داد، اما هنوز هم در روستاهای لب مرز پاکستان خلأ آموزش دامنگیر بچههاست. قلب آدم میگیرد وقتی میبیند پسربچههای 12 و 13ساله که چند سال پیش سر کلاس درسم بودند، بهجای دفتر و کتاب پایپ شیشه به دور انگشتان ظریفشان میچرخد. الیاس یارمحمدی حمایت مالی از خانوادهها را کمکی بزرگ برای رفع آسیبهای جدید این منطقه میداند: اینجا خانوادههایی هستند که کورسوی امیدشان به اندک واریزی یارانههاست و همه زندگیشان در بند آن است. فقر فرهنگی در منطقه، نبود کلاسهای هوشمند و محیط آموزشی و سرگرمکننده کودک و نوجوان از معضلات اصلی سیستانوبلوچستان است و بهشدت نیازمند ارتقای آموزش و استفاده از دبیرهای دلسوز و باتجربه جهت رشد و پرورش بچهها است.